مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

بازی دنیا 

17 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​برادرم که مُرد، همه خانواده با هم مردیم! ده ساله بودم که نیمه شبی با صدای گریه‌ی کنترل شده‌ی مادرم از خواب بیدار شدم؛ مادرم که دید بیدارم، به پدرم گفت صورتش را ببوس، شبیه مصطفی است. 

خیلی طول کشید تا به زندگی برگردیم. می‌دانی شاید از آن روز‌ها به جز خاطرات تلخ چیزی را خاطر نیاورم، اما حالا با گذشت 22 سال از آن روز، زمانی که پدرم را هم از دست دادم، فهمیدم که داغ برادرم را زیر سایه‌ی اقتدار پدرم از سر گذراندیم. بی‌شک اگر محبت‌های پدرم نبود، خانواده‌ی ما هرگز دوام نمی‌آورد.

گاهی آن طور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود، اما به خاطر بیاوریم که ما زیر سایه‌ی اقتدار و مهر پدری چون سید‌علی هستیم. چه باک از حوادث زمانه؟

سایه‌ات مستدام حضرت پدر ❤ 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#انتخابات

 نظر دهید »

اتحاد

10 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​تعدا بچه‌های کلاس ما کم بود، شاید هم بچه‌ها می‌ترسیدند ریاضی و فیزیک بخوانند. کلاً 17 نفر بودیم. اغلب درس‌خوان و کمی هم بازیگوش. سال آخر دبیرستان بودیم. فصل انتخابات شورای دانش‌آموزی. تمایلی به نامزد شدن نداشتیم. سه سال به همین منوال گذشت. تا اینکه سال آخر، حس کردیم باید یک نماینده در شورای دانش‌آموزی داشته باشیم. تعدادمان کم بود و باید فقط یک نفر را انتخاب می‌کردیم. با مشورت دوستان قرار شد اسم من را برای رقابت شورای دانش‌آموزی به مدیریت مدرسه اعلام کنیم. از یک مدرسه‌ی 100 نفره فقط 17 رای قطعی داشتیم. باید تلاش می‌کردیم. تمام بچه‌های ریاضی، زنگ‌های تفریح را به تبلیغ می‌گذراندیم. از جان و دل مایه می‌گذاشتیم. روز انتخابات که رسید، انگار که همه‌ی ما دو قلب داشتیم. قلبی که نگران نتیجه بود و قلبی که امیدوار به تلاش‌هایمان بود. شمارش آرا شروع شد. خودم به عنوان نماینده کلاسمان حضور داشتم. شمردن 100 رای که کار وقت‌گیری نبود. قلب نگرانم بیشتر می‌تپید. برای فرار از اضطراب خودم را به صحبت با معلم شیمی که حضور داشت، مشغول کردم. 

صدای تبریک گفتن را که شنیدم نگاهم را به خانم مدیر دوختم. باورکردنی نبود ولی با 50 رای، نفر اول شدم. امروز به یاد این خاطره افتادم و با خودم فکر کردم، مهم نیست که تعداد آرای‌ آقای جلیلی کمتر شد؛ مهم این است که همه تلاش کنیم و یک هفته به خودمان سختی بدهیم، جایگاه ایشان و رقیب را تبیین کنیم. شیرینی دیدن نتیجه، بعد از یک‌هفته، کِیف دارد.

#به_قلم_خودم 

#جوال_ذهن

#انتخابات

#جلیلی

#رییس_جمهور

 نظر دهید »

می‌خواهم مشرک باشم!

04 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​می‌خواهم مشرک شوم!

مسافرم، کوله‌بارم را بر دوش می‌گیرم. می‌خواهم به اعماق قلبم بروم. ابراز لازم را دوباره چک می‌کنم. خیالم که راحت می‌شود، راه می‌افتم. یک‌بار دیگر برنامه‌هایم را مرور می‌کنم. عمیق‌ترین جای ممکن می‌ایستم. ابزار مورد نیازم را از کوله‌پشتی خارج می‌کنم. باید یک گودال عمیق در قلبم، ایجاد کنم. خاک را با دستانم از درون گودال خارج می‌کنم. شوق عجیبی سراسر وجودم را گرفته است. عرق از کنار شقیقه‌ام پایین می‌چکد. دانه‌ را با احتیاط بیرون می‌آورم. بعد از بوسیدنش آن را درون گودال قرار می‌دهم. روی دانه را می‌پوشانم. بالاخره تمام شد. من توانستم بذر شرک را در دلم بکارم. 

مگر نه اینکه شرک یعنی شریک گرفتن؟ 

خدا را شریک لحظه به لحظه‌ی قلبم گرفتم. مراقب این دانه هستم تا وقتی رشد کند و مثل یک گل نیلوفر، تمام زاویه‌های قلبم را آرام و بی‌صدا، درگیر کند. 

چه شریکی بهتر از خدا؟

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

همیشه پای یک زن در میان است!

28 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​همیشه پای یک زن در میان است!

جمله‌ای کلیشه‌ای که حس خوبی از آن نمی‌گرفتم تا همین امروز که نظرم عوض شد. بیچاره جمله‌ به این پر محتوایی را در جاهایی نا‌مناسب نشر دادند و تا اینکه ذهنیت امثال من با آن ویران شود. 

جای جمله را از تعابیر عامه، به بزرگان زن تغییر دهیم. از خلقت آغاز کنیم، از حوّا. کسی که آدم را کامل کرد. از مریم که مادر شد و عیسی را پروراند. از آسیه که در دربار ظلم موسی را حمایت کرد. از هاجر که به خاطر اسماعیلش صفا و مروه را دوید. از ساره که به خاطر ابراهیم گذشت. از خدیجه که تمام هستی‌اش را تقدیم محمد کرد. از فاطمه که پشت در جانش را در راه ولایت تقدیم کرد. از زینب که صبر را معنا کرد و در حمایت از حسین و اسلام خطبه خواند و درباریان فاسد را رسوا کرد.

اسلام حد و مرز ندارد. کم نیستند زنان مسلمان ایران که اگر نبودند، شاید خیلی از بزرگان این مرز و بوم پرورش نمی‌یافتند. 

چه کسی بهتر از دشمن می‌داند که همیشه پای یک زن در میان است؟ هدف، تخریب زنانی است که آینده‌ی ایران را در آغوششان نوازش می‌کنند. مادر شدن زیباترین هدف خلقت زن است. بانو جان، سنگرت را حفظ کن. فرزندت را در آغوش بگیر و از مادر بودنت لذت ببر. 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#جوال_ذهن

 نظر دهید »

عذاب وجدان 

27 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​به خودم که دیگر نمی‌توانم دروغ بگویم. امروز حین آشپزی، کمی بیشتر حوصله به خرج دادم. گوشی به دست، بالای سیب زمینی‌ها ایستادم و زیر چشمی حواسم به طلایی شدنشان بود. از بین سریال‌های خانگی یکی را که به تازگی به نمایش در‌آمده را انتخاب کردم و مشغول تماشایش شدم. اصلا هم عذاب وجدان نداشتم که فردا امتحان دارم و من هنوز 3 درس دارم که باید بخوانم. خودم را توجیه کردم که الان دارم آشپزی می‌کنم و با یک تیر دو نشان می‌زنم. صدای ضعیفی درونم می‌گفت:《 جون خودت! یعنی وقت آشپزی نمی‌توانی درس بخوانی؟ یک تیر و دو نشان فقط مصداق سریال است؟》

البته صدا آنقدر ضعیف بود که اهمیتی به آن ندهم. 

وقت خوردن ناهار هم سریال را تماشا کردم. سه قسمت ساخته شده را نگاه و خودم را راحت کردم. حالا با خیال راحت برای امتحان کلام اسلامی وقت می‌گذارم. 

فکر می‌کنم اگر این کار را نمی‌کردم به خودم بدهکار می‌شدم. تقریبا از آخرین سریالی که تماشا کرده بودم یک‌سال می‌گذشت. 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#جوال_ذهن

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 20
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس