مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

روز جهانی مسجد

31 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​رو‌به روی خانه‌مان باغ ملی بود. درختان سیب و گلابی‌اش را به یاد ندارم اما جوی آبی که از جلوی خانه‌ی ما می‌گذشت را خوب به خاطر دارم. خواهرم می‌گوید خیالاتی شده‌ام. سقوط درخت گردو‌ی بزرگ باغ، بزرگ‌ترین غصه‌ام بود. قرار بود به جای آن بنایی بسازند. دلم برای جوانه‌های درخت که از زیر آوار پی‌ریزی شده‌ی ساختمان، راهی به بیرون یافته بودند می‌سوخت. کم‌کم ساختمان شکل می‌گرفت و من پی به عظمت و بزرگی آن می‌بردم. سقف بنا، که زده شد، اهالی روستا در آن جمع شدند و اولین نماز را در مسجد سرامیک نشده و نوساز، خواندیم. وقتی فهمیدم به جای باغ ملی، مسجد ساخته می‌شود، قند در دلم آب شد. همیشه زیر پنجره‌ی جنوبی به نماز می‌ایستادم و از گرمای نور خورشید که روی فرش لاکی تابیده بود، لذت می‌بردم. برای درس خواندن و دورهمی‌های دوستانه جایی بهتر از مسجد سراغ نداشتیم. اولین‌های زیادی را در مسجد تجربه کردم، مثل خواندن نماز غفیله. زمان زیادی گذشت تا توانستند دیوار‌های زمخت آجری را سرامیک کنند. من و دوستانم با مسجد بزرگ شدیم و قد کشیدیم. روحمان را به خدا گره زدیم و عاشق کتاب‌خانه‌‌ی کوچکش شدیم. هر سه‌شنبه با دعای توسل دستمان را روبه آسمان گرفتیم و پنج‌شنبه‌ها «قَوِّ عَلی خِدمَتِکَ جَوارحی» خواندیم. شب‌های قدر قرآن به سر گرفتیم و بهترین تقدیر را از خدا خواستیم. بهترین خاطراتمان را به در و دیوارش آویختیم. 

می‌گویند مسجد خانه‌ی خداست؛ کودکیمان در خانه‌ی خدا گذشت.

31 مرداد ماه، هم‌زمان با سال‌روز آتش زدن مسجد‌الاقصی، روز جهانی مسجد گرامی باد.

#به_قلم_خودم 

#مسجد 

 نظر دهید »

دختر شینا

28 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​دختر شینا

اوایل فکر می‌کردم، شینا چه اسم عجیبی است. نمی‌دانستم این اسم شیرین‌جان از زبان خدیجه‌ی کوچک است. کودکی‌ات را دوست داشتم‌. شرم نگاهت از دیدن آقا‌صمد را هم همین‌طور. معصومه که به دنیا آمد، مدام با خودم می‌گفتم، چقدر سخت که با دوتا بچه و بدون حضور همسر به کارهایت می‌رسی! وقت نان گرفتن، دل نگران بچه‌هایت می‌شدم. عجب دل مهربانی داشتی که مراعات حال جاری‌ات را می‌کردی. ستار که شهید شد، دلم آشوب شد. می‌دانستم شهادت دیگری در راه است. فکر 5 بچه‌ی قد و نیم قد رهایم نمی‌کرد. دعا کردم شاید پایان این داستان، خوش باشد. بعد از شهادت آقاصمد به خودم آمدم. چه پایانی خوش‌تر از شهادت؟

خاک را که ریختند، دل من هم آرام گرفت. بزرگ کردن بچه‌ هنری بزرگ است، بی‌شک تو هنرمندترین هستی. و در پایان خوشحالم که حضور آقا‌صمد را همه جا حس می‌کردی. 

#به_قلم_خودم 

#بانوان_زینبی 

#دختر_شینا

 نظر دهید »

بلوط‌های جانباز

28 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​#بانوان_زینبی 

#به_قلم_خودم 
بغض مثل یک شی بزرگ در گلویم خانه کرده است. برای چندمین بار می‌شکند و سیل اشک از چشمانم جاری می‌شود. دلم برای تک‌تک کودکانی که قربانی مین شده‌اند می‌سوزد. چه رنجی! بمباران‌های هوایی و رگبارهای پی‌در‌پی، دیدن اجساد عزیزان، گرسنگی و تشنگی و آوارگی. خدای من، چه بر سرتان گذشته است! جنگ را ندیدم، اما جنگ را برایم به تصویر کشیدی. واژه‌ها را گم کرده‌ام. نمی‌دانم چگونه احساسم را در برابر این همه رنجی که متحمل شده‌ای، بیان کنم‌. فکر می‌کنم درختان بلوط تیر‌باران شده، چغالوند و دشت‌های تکه‌پاره از بمباران‌های هوایی، چشمه‌های رنگین شده از خون، خانه‌های ویران، مزراع آتش گرفته، آسفالت‌ها تکه‌تکه و تک‌تک سنگ‌های مناطق مرزی جانبازانی هستند که بی‌صدا برایمان، جنگ را روایت می‌کنند.

زنان گورسفید و آوه‌زین برایم سمبل صبر و استقامت شده‌اند. کودکانشان زاده‌ و بزرگ شده‌ی جنگ‌اند. مگر ما کپی شده از نسل شما نیستیم؟ چرا هیچ چیز ما شبیه شما نیست؟ به هر بهانه‌ای، با هر رنجی خم می‌شویم و می‌شکنیم.

 نظر دهید »

دوست چپ دست من 

23 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​خواهرم بچه نداشت، اما هم خودش و هم آقامحمد خیلی بچه‌ها را دوست داشتند. خانه‌ی آن‌ها در انتهای یک کوچه‌ بود که یک طرف آن خانه بود و طرف دیگر، باغ‌های آلو. از وسط کوچه جوی آبی گذر و صفای کوچه و خانه را دوچندان می‌کرد. حیاط خانه به خاطر گل‌های رنگارنگی که کاشته بودند، پر از پروانه‌های زیبا بود. اولین بار، او را خانه‌ی خواهرم دیدم. خواهر‌زاده‌ی آقا محمد بود. مثل آنشرلی و دیانا دو طرف جوی آب ایستادیم و با هم پیمان دوستی بستیم. قبل از دبستان متوجه چپ دست بودنش نشدم، اما با ورود به مدرسه تازه فهمیدم چپ‌دست‌ها وجود دارند. فکر می‌کردم که خیلی سخت است بخواهند با دست مخالف کاری انجام بدهند. باید به دوستم اعتماد‌به‌نفس می‌دادم. برای همین موهایم را به دست او سپردم تا کوتاهش کند. مرتب می‌گفت که “من چپ دست هستم و نمی‌توانم.” تمام تلاشم را کردم تا به او ثابت کنم، می‌تواند. نتیجه‌ی این اثبات، موهایی پریشان برای من بود. دختر عمویم، در حالی که موهایم را مرتب می‌کرد، زیر گوشم گفت:《 توانایی آدما به چپ دست بودن اونا ربطی نداره. شاید دوست تو آرایشگر خوبی نشه، ولی مطمئن هستم که توانایی و استعدادهایی داره که تو می‌تونی به دوستت کمک کنی استعداد مخصوص خودش را کشف کنه.》

23 مرداد روز جهانی چپ دست‌ها

#به_قلم_خودم 

#چپ_دست‌ها

 نظر دهید »

من زنده‌ام

23 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​راستش را بخواهی، روزهای پر کاری را برای خواندن خاطراتت انتخاب کرده‌بودم. نتوانستم بیشتر از صد صفحه را بخوانم، اما خاطراتت آنقدر جذاب بود که دلم نیامد کتاب را رها کنم. از کتاب صوتی کمک گرفتم. گوینده خاطراتت را، میان مشغله‌هایم، خواند. از همان اول، از ب بسم‌الله. اسم خواهر من هم معصومه است. وقتی به‌دنیا آمد، مثل شما پرده‌رو بود. حس خواهرانه‌ای در من بیدار شد. فصل کودکی را پا به پایت آمدم. حتی در کلاس خیاطی خانم دروانسیان، سوزن به دست، کنارت نشستم. انقلاب را از دریچه‌ی نگاه تو، دوباره تفسیر کردم. 

احساس می‌کنم روح بلندت اجازه نمی‌داد، گوشه‌ای بنشینی و کاری نکنی. لحظه‌ی اسارت، گیج بودم یا نمی‌خواستم باور کنم؟ هیچ ذهنیتی از اسارت یک بانو نداشتم. کتاب که خوانده می‌شد؛ رنج‌هایت را زندگی می‌کردم، با عینک‌های کوری زمین می‌خوردم. سرم از شدت ضربات قنداقه‌ی تفنگ درد می‌گرفت. به دیوار‌های نمور و سرد تکیه می‌دادم. دلم برای آبادان که هیچ وقت ندیدمش، تنگ می‌شد. وقتی توانستید با اعتصاب غذا شماره‌ی اسارت بگیرید، نفسی از سر آسودگی کشیدم. نمی‌دانستم فرق چندانی ندارد که زیر نظر صلیب سرخ باشی یا نه. رفتارشان با اسرا، همان بود. من بی‌تابی‌های مادر و بی‌بی و پدرت را دیدم. دلم برای حیرانی برادرانت گرفت. تو که نبودی ببینی آقاجانت با چه امیدی بلوزت را می‌بافت. مادرت به عشق خواندن نامه‌هایت باسواد شد. نامه‌های سید امیدی را در دلم می‌رویاند، می‌دانستم پایان شب سیه، سفید است. وقتی چادر به سر، در اردوگاه قدم زدید، حس غرور و افتخار در تمام وجودم جوشید. محبت برادران برایم دلنشین بود. از غیرت مردان سرزمینم، در آن قفس، به خودم بالیدم. برای پنهان نگه‌داشتن وسایل ممنوعه، پر از استرس می‌شدم.

آن شب بارانی ایستادم و آب گرفتن سلول را به تماشا نشستم. آب همیشه نشانه‌ی روشنایی و گشایش است. دلم گواهی روز‌های خوب می‌داد. وقتی در آن هواپیما، فاطمه را بی‌حال دیدی، من هم با تمام وجودم جیغ کشیدم. دقایق پایانی کتاب بود، ترسیدم فاطمه تاب نیاورد و آسمان ایران را نبیند. 

قدم جای قدم‌هایت گذاشتم و وارد خاک ایران شدم. گویی حنجره‌ات من باشم، با آخرین کلمات کتاب، فریاد زدم زنده باد ایران سر افراز من!

فصل آخر کتاب به پایان رسید، اما فصل جدیدی در من آغاز شد. فهمیدم شیر‌زنان آبادان و شهر‌های جنوبی با چه ترس‌ها و رنج‌هایی دست و پنجه نرم کرده‌اند. شرمنده‌ات شدم. برای شبیه شما شدن، چقدر باید زحمت بکشم؟ 

قول می‌دهم قدم جای پایت بگذارم و برای حفاظت از شرف و آبروی خودم و ایران، چادرم را محکم‌تر بگیرم.

#به_قلم_خودم 

#بانوان_زینبی

#من_زنده‌ام

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 20
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس