مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

بازی رنگ‌ها 

25 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​بازی‌رنگ‌ها

دکتر تنه‌اش را روی صندلی چرم گردانش جا‌به‌جا کرد و کمی به سمت چپ متمایل شد. از روی میز یک‌ کتابچه برداشت و نشانم داد.

- می‌تونی اعداد نوشته شده رو بخونی؟

نگاهی به دایره‌های رنگی کوچک انداختم. چند عدد را نام بردم. از چهره‌ی دکتر چیزی دستگیرم نشد. با نگرانی از دکتر پرسیدم:《 تشخیص شما چیه؟》

تمام مسیر مطب تا خانه را پیاده آمدم و به تمام رنگ‌هایی که اطرافم می‌دیدم دقت کردم. دلم می‌خواست گریه‌ کنم، اما گریه در خیابان را نمی‌پسندیدم.وارد خانه شدم. نگاهم را دور تا دور خانه چرخاندم. جلو رفتم و روی تک‌تک مبل‌های پذیرایی نشستم. لحظه‌ای غم، از دلم پر کشید و خنده روی لبم نشست. چه شوقی داشتم برای خرید مبل‌ها. دستم را روی پارچه‌ی سبز و خاکستری‌اش کشیدم. عاشق این رنگ بودم که با پرده‌ی خانه‌ هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود. چه روز‌هایی که به تنهایی، خیابان‌ها را برای پیدا کردن وسایل خانه‌ام گشته‌ بودم تا خانه‌ام آرامش را به من هدیه کند.

حرف‌های دکتر را مرور می‌کنم. 《 خانم، شما به یک بیماری نادر مبتلا شدید. هرگز کسی رو ندیدم که بعد از سال‌ها سلامتی چشم، به کور رنگی مبتلا بشه، و این خیلی عجیبه!》

حالا وسط خانه‌ی محبوبم نشسته‌ام و سعی دارم با نگاه کردن، تمام رنگ‌هایش را حفظ کنم. جهان را با تمام رنگ‌هایش دوست دارم. نمی‌دانم زندگی بدون رنگ چه شکلی خواهد بود. باید قبل از اینکه دنیایم خاکستری شود، تمام رنگ‌ها را زندگی کنم.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

خط اول از رمان “او دوستم نداشت”

 نظر دهید »

زبان سرخ 

25 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​کلاس مقاله‌نویسی به کندی می‌گذشت. استاد جملات را املا می‌کردند و ما می‌نوشتیم. یادم آمد که هفته‌ی قبل از استاد اجازه گرفتم و از جزوه ایشان عکس گرفتم. مثل کسی که به یک کشف جدید رسیده است، گفتم:《 استاد، اجازه می‌دید فایل عکس‌هایی که هفته‌ی قبل گرفتم را برای استفاده‌ی دوستان در گروه قرار بدم؟》

بدون لحظه‌ای درنگ جواب دادند:《 نه! یک و نیم نمره هم از نمره‌ی شما کم می‌کنم تا بی‌موقع حرف نزنی.》

همین موضوع باعث شد برای بدست آوردن دل استاد محبوبم، تمام آخر هفته را برای مکتوب کردن عکس ها صرف کنم. آنقدر نوشته بودم که جای خودکار روی انگشتانم نقش بسته بود. حین جابه‌جایی صفحات دستم سوخت. صدای زنگ در گوشم پیچید. توده‌ی سیاهی جلوی چشمانم قرار گرفت. سمت چپ سینه‌ام می‌سوخت. درد پشت شانه‌ی چپم امانم را برید. تمام عضلاتم به یکباره منقبض شد. پشت لبم گز‌گز می‌کرد. عرق سرد از ستون فقراتم، پایین آمد. ضربان قلبم که تا کمی پیش‌تر تند و کوبنده می‌زد، رو به خاموشی می‌رفت. می‌دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما سنکوپ و ایست قلبی برای زخمی که با کاغذ ایجاد شده بود؛ زیادی به نظر می‌رسید.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »

زندگی باغ تماشای خداست 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​برای تو می‌نویسم که این روز‌ها سخت در حال تلاش هستی.

لحظه هجوم لشکر غم، دستانت را برای در آغوش کشیدن خودن باز کن. اگر بغض چنگال نیرومندش را روی گلویت فشرد سرت را به سمت آسمان بگیر، مبادا که قطره‌ای باران از دستت برود. بگذار سر به هوا بخوانند تو را، خودت می‌دانی که سر به هوای اویی.

دستانت را باز کن، بگذار مشکلات مثل دانه‌های برف با حرارت وجودت آب شوند.

بچگی‌ را یادت هست؟ دلخوش بودی به قصه‌های مادربزرگ! زندگی یعنی دیدن چیز‌های کوچک.

اشکالی ندارد با همه فرق داشته باشی. مسیرت را خودت انتخاب کن و با ذوقی کودکانه در آن قدم بگذار. محبت را در چشمانت طوری قرار بده که برق نگاهت از ستاه‌های آسمان هم درخشان‌تر باشد. بگذار عطر مهربانی‌ات کولاک به‌پا کند. زندگى باغ تماشاى خداست…

زندگى یعنى همین پروازها،

صبح ها،

لبخندها،

آوازها…

زندگی ذره کاهیست، که کوهش کردیم،

زندگی نام نکویی ست، که خوارش کردیم،

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،

زندگی نیست بجز دیدن یار

زندگی نیست بجز عشق

بجز حرف محبت به کسی

ورنه هر خار و خسی

زندگی کرده بسی

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد.

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 

#سهراب_سپهری

 نظر دهید »

استاد محبوب من 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​اولین بار که استاد محبوبم را دیدم، مهرش در دلم نشست. منطق یک را با ایشان داشتیم که به خاطر کرونا مدرسه تعطیل شد. استاد ترجیح دادند که دوباره منطق را سر کلاس بنشینیم. این‌بار باردار بودم و نمی‌توانستم سر کلاس حاضر باشم. منطق را به سختی و با نمره‌ای پایین پشت سر گذاشتم. برای منطق دو با تمام توانم و با وجود بچه‌ی زیر دوسال تلاش کردم و با نمره‌ی 18.75 قبول شدم. رضایت استاد برایم مهم بود. تعطیلات آخر هفته‌ی زیادی را بخاطر منطق 3 از دست دادم. امتحان دادیم واستاد شروع به تصحیح امتحان کردند. با وجودی که احساس می‌کردم سوالات را به خوبی جواب داده‌ام اما باز هم استرس داشتم.لحظه‌ای که استاد با خودکار صورتی رنگ‌شان روی برگه نمره کامل را نوشتند و با رضایت به من نگاه کردند؛ خستگی یک ترم از تنم بیرون رفت. 

حالا این استاد گرامی برای من یک الگو در درس‌خواندن و پژوهش کردن و اخلاق است. 

سر‌کار خانم سمیه رنجبر، استاد با‌سواد و با اخلاق مدرسه علمیه الزهرا از تمام زحماتی که برای ما کشیدید متشکرم. 

#به_قلم_خودم 

#استاد_محبوب_من

 نظر دهید »

بچه‌های کوهستان 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​پاییز و زمستان خیلی زود خودشان را نشان می‌دادند. اغلب اوقات برف می‌بارید. دیوار حیاط خانه‌ها گلی بودند. همیشه برایم سوال بود که چطور در میان این همه بارش دوام می‌آورند و فرو نمی‌ریزند. همه‌ی بچه‌ها یک جفت چکمه داشتند. روزهای‌آفتابی برف کوچه‌ها آب می‌شد و شب‌ها همان آب یخ می‌زد. قدم که برمی‌داشتیم یخ‌ها زیر چکمه‌های رنگی‌مان می‌شکست و صدا می‌داد. کوه‌ها تا اوایل اردیبهشت برف داشتند. بهار با یک‌ماه تاخیر به روستا می‌رسید. آنقدر مشتاق بهار بودیم که زیر برف‌ها به دنبال حسرت‌گلی می‌گشتیم. حسرت گلی نماد آمدن بهار بود. اوایل خرداد در میان کوچه‌باغ‌ها که قدم می‌زدیم عطر تلخ گل‌های آلو مست‌مان می‌کرد. آب از هر روزنه‌ای، بی‌اجازه سر ریز می‌کرد. صدای پرستو‌ و سبزقبا‌ لحظه‌ای قطع نمی‌شد. زاغچه‌ را فقط اوایل عید نوروز می‌دیدیم. در مدرسه همه‌ی هوش و حواس‌ام به پنجره بود. می‌خواستم بدانم برف می‌بارد؟

زنگ تفریح دو گروه می‌شدیم و برف بازی می‌کردیم. روی یخ‌ها سر‌سره بازی می‌کردیم. روی سکو‌های حیاط می‌ایستادیم. دستانمان را به هم قفل می‌کردیم و در یک لحظه در برف‌های دست نخورده سقوط می‌کردیم. دختر خاله‌ام همیشه تهدید می‌کرد که ماجرا را به مادرم می‌گوید.

گاهی با دوستان تصمیم می‌گرفتیم به کوه برویم. صبح زود به کوه‌سرخ می‌رفتیم و از چشمه‌هایش آب می‌نوشیدیم. به دنبال پروانه‌ها تا لب استخر می‌دویدیم.

اغلب روز‌ها برای پیاده‌روی تا درخت بید قنات خُفتو می‌رفتیم. صبحانه را در کنار پدرم می‌خوردم. عاشق نان بربری و پنیر محلی و گردو‌های چرب روستا بودم.

اگر بخواهم از دلتنگی‌هایم بنویسم یک کتاب می‌شود. 

دلتنگ صبحانه‌ خوردن در کنار پدر هستم. دلتنگ چکمه‌های رنگی‌، شلوارهای گلی، آسمان سخاوتمند، چشمه‌های همیشه جاری، زنان نشسته زیر درختان بید، شیطنت‌های کودکی و…‌‌ .

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس