مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

زندگی باغ تماشای خداست 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​برای تو می‌نویسم که این روز‌ها سخت در حال تلاش هستی.

لحظه هجوم لشکر غم، دستانت را برای در آغوش کشیدن خودن باز کن. اگر بغض چنگال نیرومندش را روی گلویت فشرد سرت را به سمت آسمان بگیر، مبادا که قطره‌ای باران از دستت برود. بگذار سر به هوا بخوانند تو را، خودت می‌دانی که سر به هوای اویی.

دستانت را باز کن، بگذار مشکلات مثل دانه‌های برف با حرارت وجودت آب شوند.

بچگی‌ را یادت هست؟ دلخوش بودی به قصه‌های مادربزرگ! زندگی یعنی دیدن چیز‌های کوچک.

اشکالی ندارد با همه فرق داشته باشی. مسیرت را خودت انتخاب کن و با ذوقی کودکانه در آن قدم بگذار. محبت را در چشمانت طوری قرار بده که برق نگاهت از ستاه‌های آسمان هم درخشان‌تر باشد. بگذار عطر مهربانی‌ات کولاک به‌پا کند. زندگى باغ تماشاى خداست…

زندگى یعنى همین پروازها،

صبح ها،

لبخندها،

آوازها…

زندگی ذره کاهیست، که کوهش کردیم،

زندگی نام نکویی ست، که خوارش کردیم،

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،

زندگی نیست بجز دیدن یار

زندگی نیست بجز عشق

بجز حرف محبت به کسی

ورنه هر خار و خسی

زندگی کرده بسی

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد.

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 

#سهراب_سپهری

 نظر دهید »

استاد محبوب من 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​اولین بار که استاد محبوبم را دیدم، مهرش در دلم نشست. منطق یک را با ایشان داشتیم که به خاطر کرونا مدرسه تعطیل شد. استاد ترجیح دادند که دوباره منطق را سر کلاس بنشینیم. این‌بار باردار بودم و نمی‌توانستم سر کلاس حاضر باشم. منطق را به سختی و با نمره‌ای پایین پشت سر گذاشتم. برای منطق دو با تمام توانم و با وجود بچه‌ی زیر دوسال تلاش کردم و با نمره‌ی 18.75 قبول شدم. رضایت استاد برایم مهم بود. تعطیلات آخر هفته‌ی زیادی را بخاطر منطق 3 از دست دادم. امتحان دادیم واستاد شروع به تصحیح امتحان کردند. با وجودی که احساس می‌کردم سوالات را به خوبی جواب داده‌ام اما باز هم استرس داشتم.لحظه‌ای که استاد با خودکار صورتی رنگ‌شان روی برگه نمره کامل را نوشتند و با رضایت به من نگاه کردند؛ خستگی یک ترم از تنم بیرون رفت. 

حالا این استاد گرامی برای من یک الگو در درس‌خواندن و پژوهش کردن و اخلاق است. 

سر‌کار خانم سمیه رنجبر، استاد با‌سواد و با اخلاق مدرسه علمیه الزهرا از تمام زحماتی که برای ما کشیدید متشکرم. 

#به_قلم_خودم 

#استاد_محبوب_من

 نظر دهید »

بچه‌های کوهستان 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​پاییز و زمستان خیلی زود خودشان را نشان می‌دادند. اغلب اوقات برف می‌بارید. دیوار حیاط خانه‌ها گلی بودند. همیشه برایم سوال بود که چطور در میان این همه بارش دوام می‌آورند و فرو نمی‌ریزند. همه‌ی بچه‌ها یک جفت چکمه داشتند. روزهای‌آفتابی برف کوچه‌ها آب می‌شد و شب‌ها همان آب یخ می‌زد. قدم که برمی‌داشتیم یخ‌ها زیر چکمه‌های رنگی‌مان می‌شکست و صدا می‌داد. کوه‌ها تا اوایل اردیبهشت برف داشتند. بهار با یک‌ماه تاخیر به روستا می‌رسید. آنقدر مشتاق بهار بودیم که زیر برف‌ها به دنبال حسرت‌گلی می‌گشتیم. حسرت گلی نماد آمدن بهار بود. اوایل خرداد در میان کوچه‌باغ‌ها که قدم می‌زدیم عطر تلخ گل‌های آلو مست‌مان می‌کرد. آب از هر روزنه‌ای، بی‌اجازه سر ریز می‌کرد. صدای پرستو‌ و سبزقبا‌ لحظه‌ای قطع نمی‌شد. زاغچه‌ را فقط اوایل عید نوروز می‌دیدیم. در مدرسه همه‌ی هوش و حواس‌ام به پنجره بود. می‌خواستم بدانم برف می‌بارد؟

زنگ تفریح دو گروه می‌شدیم و برف بازی می‌کردیم. روی یخ‌ها سر‌سره بازی می‌کردیم. روی سکو‌های حیاط می‌ایستادیم. دستانمان را به هم قفل می‌کردیم و در یک لحظه در برف‌های دست نخورده سقوط می‌کردیم. دختر خاله‌ام همیشه تهدید می‌کرد که ماجرا را به مادرم می‌گوید.

گاهی با دوستان تصمیم می‌گرفتیم به کوه برویم. صبح زود به کوه‌سرخ می‌رفتیم و از چشمه‌هایش آب می‌نوشیدیم. به دنبال پروانه‌ها تا لب استخر می‌دویدیم.

اغلب روز‌ها برای پیاده‌روی تا درخت بید قنات خُفتو می‌رفتیم. صبحانه را در کنار پدرم می‌خوردم. عاشق نان بربری و پنیر محلی و گردو‌های چرب روستا بودم.

اگر بخواهم از دلتنگی‌هایم بنویسم یک کتاب می‌شود. 

دلتنگ صبحانه‌ خوردن در کنار پدر هستم. دلتنگ چکمه‌های رنگی‌، شلوارهای گلی، آسمان سخاوتمند، چشمه‌های همیشه جاری، زنان نشسته زیر درختان بید، شیطنت‌های کودکی و…‌‌ .

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »

شستن دل‌تنگ 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​شستن دل‌تنگ

صدای اذان می‌آید. باران نم‌نم می‌بارد. هوا آنقدر لطیف است که تصمیم می‌گیرم کمی زیر باران بایستم. دستانم را باز می‌کنم و سرم را به سمت آسمان می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم و از صدای برخورد قطرات باران با برگ‌های درخت فندق، لذت می‌برم.

با شنیدن صدای ضربه به شیشه، به سمت ساختمان نگاهی می‌اندازم. همسرم سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و با اشاره می‌خواهد که زیر باران نمانم. دلم نمی‌آید این لحظات را از دست بدهم. توجهی نمی‌کنم؛ بگذار مثل همیشه فکر کند که سر به هوایم. من الان سر به هوای خدایم که این چنین عاشقانه مرا می‌خواند.

هر قطره‌ی باران که به من برخورد می‌کند، مثل یک نشانه یا یک مُهر است که روی لباسم نقش می‌بندد. هوا هر لحظه تاریک‌تر می‌شود. گاهی باد می‌وزد و صدای اذان واضح تر می‌شود.موذن “حیّ علی الصلاه” را که می‌گوید، خم می‌شوم و شیر آب را باز می‌کنم. وضویم را زیر باران می‌گیرم. باران شدت می‌گیرد. آب از روسری‌ام می‌چکد. چند دور می‌چرخم تا بلکه تمام دلتنگی‌هایم شسته شود.

#به_قلم_خودم 

#روز_نوشت

#برای_طلبه_نوشت

 نظر دهید »

مگه شما زنا چکار می‌کنید؟

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​تصمیم خودم را گرفته بودم. دیروز که همسرم به جای تشکر و تعریف از غذایم گفت:《 مگه شما زنا چکار می‌کنید! هر چی دم دستتون می‌اد می‌ریزید توی قابلمه. 》خیلی ناراحت شدم.

پلو را با نهایت دقت و با ته‌دیگ سیب‌زمینی پختم. به جای سبزی قورمه مقداری علف از باغچه چیدم و با همان ریشه‌های کوچولو‌ درون قابلمه ریختم. به جای گوشت برّه از میگو استفاده کردم. یک پیاز بزرگ را درشت خرد کردم و با علف و میگو آنقدر تفت دادم که سوخت. مقداری ادویه اضافه کردم. نگاهی به یخچال انداختم، ظرف شیر را برداشتم و روی مواد ریختم. شعله را کم کردم تا بپزد. 

دو ساعت بعد مقداری شکر و زنجبیل اضافه کردم. قورمه سبزی که بدون لیمو نمی‌شود؛ چند عدد لیموی سیاه رنگ را در نوشابه خیسانده و به غذا افزودم.

یخچال را بررسی کردم، موز و گوجه‌فرنگی و فلفل دلمه را برداشتم و لبخندی شیطانی زدم. باید چند تخم‌مرغ و مقداری هم پنیر‌خانه‌ای اضافه کنم تا حسابی جا بیفتد.

ظهر شده بود که صدای چرخش کلید خبر از آمدنش را داد.

دستانش را شسته بود و آماده بود برای خوردن یک غذای خوشمزه. 

با صدای خوشحالی گفت:《 خیلی گرسنه شدم، زود باش غذا را بیار.》 

با دیدن پلو چشمانش برق زد.قاشق و چنگال به دست منتظر قورمه سبزی بود که با دیدنش وا رفت. 

با قیافه‌ای حق به جانب گفتم:《 چیه؟ مگه خودت نگفتی هرچی دستمون میاد می‌ریزیم توی قابلمه 》

از آن روز به بعد همسرم هر وعده به خاطر غذایی که زحمت می‌کشم و درست می‌کنم، تشکر می‌کند.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس