مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

چند قدم مانده به بهار

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

آسمان به یمن رسیدن بهار، ابرها را مثل پرده‌ای نرم و مخملی تا روی زمین آویزان کرده است و نقل باران را بر سر زمین می‌پاشد. نسبت درختان‌ بادام با بهار چیست که خود را با شکوفه‌های سفید و صورتی آراسته‌اند؟ درخت بید مجنون همسایه، نرم و آرام همراه موسیقی باد و باران می‌رقصد. علف‌های کوچک با دست‌های کوچکشان مجلس را گرم کرده‌اند. درختان کهنسال گردو، استوار و محکم از دور نظار‌گر آمدن بهار‌ هستند.

جوانه‌ی درختان برای تماشا آمده‌اند. 

قنات پیر زیر لب خدا را شکر می‌گوید. گنجشک‌ها در لانه منتظرند تا فصل رویش از گرد راه برسد.

مثل اینکه زاغچه‌ها مسئول انجام کاری هستند که باز بی‌پروا از باران در آسمان پرسه می‌زنند.

می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ بهار امسال‌تان نیکو

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

حریر مه

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

سحرگاه با صدای مادرم از خواب بیدار می‌شوم. هوای خنک اردیبهشت خواب را از چشمانم می‌رباید. عطر تلخ گل‌های آلو در فضا پیچیده است. وسط حیاط می‌ایستم و چشمانم را می‌بندم و به موسیقی زیبای طبیعت گوش می‌دهم. صدای شر‌شر آب که در جوی‌ها روان است، صدای جیرجیرک و صدای جغدی که از دور می‌آید. 

سرم را به سمت آسمان می‌گیرم. هلال باریک ماه در آسمان صاف و شفاف دلبری می‌کند. صدای دعای سحر از مسجد بلند می‌شود. باید عجله کنم؛ دستی برای خوشه‌ی پروین تکان می‌دهم و وارد خانه‌ می‌شوم.

غذای مادر در اوج سادگی طعمی بی‌نظیر دارد. مادرم ساعت را گوشزد می‌کند؛ وضو می‌گیرم و راهی مسجد می‌شوم. نماز صبح را به جماعت می‌خوانم. می‌مانم و یک جز قرآن را با دوستان می‌خوانم. هوا گرگ و میش است که دعای عهد را هم می‌خوانیم. از مسجد که بیرون می‌آیم؛ گویی روستا را در حریری از مه پیچیده‌اند. خورشید از بالای کوه سفید بالا می‌آید. صدای گوسفندان که به چرا می‌روند، می‌آید. برای پیاده روی صبحگاهی راهی قنات زینب می‌شویم. پیاده روی بهانه‌ای است برای لذت بردن از طبیعت بکر روستا.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

چتر خیال

25 اسفند 1402 توسط منم مثل تو

پشت پنجره می‌ایستم و به قطرات باران نگاه می‌کنم. باید بروم؛ چتر خیالم کجاست؟

کودکی 5 پنج‌ساله‌ام. پشت پنجره ایستاده‌ام و به حیاط خیس نگاه می‌کنم. باران برف‌هایی که از آذر‌ ماه به جای مانده را می‌شوید. فضای خانه را فقط یک فانوس نفتی روشن کرده است. امشب باز موتور برق خانه خراب است و خراب بودن آن یعنی تمام همسایه‌ها برق ندارند. پدر و برادرانم در تلاش هستند تا آن را تعمیر کنند.

سقف خانه از چوب ساخته شده و من در عالم خیالم نقش روی چوب‌ها را به شکل حیوانات تصور می‌کنم. پشت بام‌ خانه‌ها کاه‌گِل است و گاهی چکه می‌کند. پدرم با چند ضربه به پشت بام چکه‌ها را متوقف می‌کند. گاهی صدای الاغ مشهدی غلام می‌آید و من همیشه به این می‌اندیشم که چرا به جز او کسی الاغ ندارد. 

آسمان کمی به رنگ نارنجی در می‌آید و این، یعنی بارش برف. دل از پنجره می‌کنم و به جمع خانواده‌ بر‌می‌گردم. پدرم از زمان کشاورز بودنش قصه می‌گوید و مادرم از زمان شروع فرش بافی‌اش. من و خواهرم زیر نور فانوس سایه بازی می‌کنیم. 

شب‌هایی که برق نداریم زودتر به رخت‌خواب می‌روم. صبح فردای شب‌های بارانی را دوست دارم. چشم که باز می‌کنم چشمم به دیدن کوه‌سفید منور می‌شود که هنوز کمی ابر در اطرافش پرسه می‌زنند. بارش‌ها نویدبخش بهاری دلپذیرند.

ناودان ها خسته از کار شبانه خفته‌اند. گنجشک‌ها غوغا کرده‌اند؛ آب از سرشاخه‌های درخت انگور می‌چکد. در گوشه‌ی حیاط آدم برفی که ساخته‌ بودم؛ از قیافه افتاده و دماغ هویجی‌اش کنده شده است. سهم امروزم از هوای پاک صبحگاهی را برمی‌دارم. برادرم دارهای قالی را جابه‌جا می‌کند. مادرم نان تازه می‌پزد و از من می‌خواهد مقداری نان برای مادربزرگ ببرم.

برای من اینجا خود بهشت است؛ کاش می‌توانستم به خانه‌ی قدیمی‌مان برگردم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

تک درخت خانه‌ی ما 

25 اسفند 1402 توسط منم مثل تو

​تنها درخت حیاط خانه‌مان یک درخت انگور بود. تمام حیاط موزائیک شده بود و یک باغچه‌ی یک‌متر در یک‌متر خانه‌اش بود. خواهرم نیلوفر کاشت تا همسایه‌ی درخت شود. هر روز رشد نیلوفر‌ها را اندازه می‌زدیم. نیلوفر‌ها آرام به دور تنه‌ی درخت طواف می‌کردند و بالاتر می‌رفتند. تنه‌ی درخت چند برابر شده بود و مزیّن به گلهای شیپوری آبی و صورتی.

داربست چوبی را تکیه‌گاهش کرده بودیم. خوشه‌های نو از سرشاخه‌ها به پایین آویزان می‌شدند. گلهای ریز سبز رنگش را بر سرمان می‌ریخت.

در اوایل تابستان برای یافتن کرم‌های سبز رنگی که قرار بود به شب‌پره تبدیل شوند به پشت بام می‌رفتیم؛ همان جایی که همسایه‌ی گنجشک‌ها بود.

ماشین پدر همیشه در سایه‌ی درخت پارک می‌شد. آفتاب شاخه و برگ‌ها را کنار می‌زد و خودش را به شیشه‌ی جلوی ماشین می‌تاباند و خودش را مهمان اتاقمان‌می‌کرد.

اکثراً پشت ماشین مقداری نخ قرار داشت؛ از هر رنگ چند کلاف. زیر سایه‌ی درخت روی نخ‌ها دراز می‌کشیدیم و آسمان را از لابه لای شاخه‌ها نگاه می‌کردیم. 

سال‌ها بعد در اثر یک بی‌احتیاطی مقداری نفت درون باغچه‌ی کوچک ریخت و درختمان خشک شد. برای کاشتن یک درخت دیگر مجبور به ساخت یک باغچه دیگر شدیم. درخت جدید جایگزین شد؛ اما دیگر هیچ نیلوفری همسایه‌اش نشد. 

آن درخت انگور هنوز در خاطراتمان زنده‌ است؛ با همان همسایه‌ی پیچکی‌اش.

روز درخت‌کاری گرامی باد.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

در گذشته هم دلمان تنگ می‌شد!

16 اسفند 1402 توسط منم مثل تو

​در گذشته هم دلمان تنگ می‌شد! 

وقت خرمن کوبی که می‌رسید، کشاورزان دعا می‌کردند تا باران زود هنگام پاییزی غافلگیرشان نکند.جوجه بلدرچین ها حالا دیگر بزرگ شده‌اند و می‌توانند پرواز کنند. پرستو‌ها به فکر بازگشت به مناطق گرمسیر هستند.

تابستان، وسایلش را درون بقچه‌ی سبزش می‌پیچد و چند روز مانده به مهر خداحافظی می‌کند. آسمان هم دلش برای تابستان تنگ می‌شود که باران را بدرقه‌ی راهش می‌کند.

پاییز عجیب با برکت بود. فصل میوه‌های رنگارنگ.

آذر همیشه برف می‌بارید. پدرم معتقد بود اگر در آذر برف روی زمین بنشیند؛ تا عید زمین سفید پوش خواهد ماند.

از روز چله‌ی اول مردم روزهایشان را می‌شمرند تا آخر چله‌ی دوم؛ چله‌ی دوم نوید بخش گرما بود.

یکماه مانده به عید از هر مسافری که از شیراز برمی‌گشت می‌پرسیدند:《 علف‌های کنار جاده روییده‌اند؟》

دلم برای باد اسفند که می‌وزید تا برف‌ها را آب کند، تنگ شده است؛ برای کودکی‌هایم که برای یافتن “حسرت‌گلی” ساعت‌ها دشت را پیاده طی می‌کردم.دلتنگ برف‌های آب شده؛ زاغچه‌هایی که فقط حوالی نوروز می‌توانستیم؛ ببینیم.

عید تا اوخر اردیبهشت خبری از شکوفه‌ی درختان نبود. هوس خوردن برف‌های کوه “سردآب” را در تابستان دارم.

در گذشته آنقدر آسمان سخاوت داشت که دلمان برای بهار و تابستان تنگ می‌شد!

#به_قلم_خودم 

#عکس_تولیدی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس