مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

هنوز هم باور نداری؟؟

20 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​هنوز هم باور نداری؟

مدتهاست به دنبال مداد رنگی با کیفیت گوگل را جست و جو می‌کنم.از هر کدام از اساتید و صاحب نظری که سوال می‌کنم ،فقط یک اسم را می‌گویند:

فابرکاستل پلی کروم یا کلاسیک و کیفیت پایین تر کرتاکالر 

باز هم دست به دامن گوگل می‌شوم و از فروشگاه های معتبر قیمت می‌گیرم.

تو هم مثل من تعجب می‌کنی از این قیمت های نجومی؟؟؟؟

چرا باید این همه هزینه کنم و تولید کشوری مثل آلمان را بخرم؟؟؟

مگر کشور خودم نمی‌تواند مداد رنگی تولید کند؟؟؟

این بار با کمک گوگل برندهای داخلی را بررسی می‌کنم.مشورت که می‌گیرم می‌گویند تولیدات داخل به درد نمی‌خورد.

هزینه اضافه است.مجبور می‌شوی دوباره محصول خارجی را بخری.

سخنان رهبر عزیزم در گوشم به صدا در می‌آید:

فروش و مصرف کالای خارجی باید به عنوان یک ضد ارزش تلقی شود؛مگر آنجا که مشابه اش نیست.

تولید داخلی یک مسئله مقدس است.

می‌خواهم تولیدات داخلی را امتحان کنم ،موافقی؟

مداد ابرنگی ایرانی سفارش می‌دهم.روز ها را می‌شمارم تا پستچی زنگ خانه‌ی ما را بفشارد.تو هم ذوق داری؟

نتیجه‌ی استفاده از محصول کشورم با صرف هزینه کمتر بسیار راضی کننده است.می‌خواهی نتیجه کار را ببینی؟

به محصولات داخلی اعتماد کن ، ضرر نمی‌کنیم.

لاک‌پشت ایرانی که در آب های خلیج فارس زندگی می‌کند مدل خوبی برای استفاده از مداد رنگی های تولید داخل

#به_قلم_خودم 

#حمایت_از_تولید_داخلی

 نظر دهید »

کوه سرخ

05 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​دخترم را می‌خوابانم.باز پرنده‌ی خیالم میل پرواز دارد،پروازش می‌دهم سمت کوهِ سُرخ

از کنار آخرین خانه‌ی روستا می‌گذرم.از پیچ آخر تا آخرین درخت را،دست می‌کشم روی گندم‌زار.قطرات شبنم دستم را نوازش می‌کنند.به دایی پدرم سلام می‌کنم.جوابم را با مهربانی می‌دهد.تا کوه سرخ هنوز مسافت زیادی هست .آن بنفش های ملایم را میبینی؟خار مریم است.

.می‌دانی بوی چه می‌آید؟

کاکوتی است،دوای دل درد،کاش دوای درد دل هم بود.

 سعی کن از راه بیرون نروی ،می‌دانی که اینجا مار و مارمولک و کَلَر(نوعی آفتاب پرست که نیش می‌زند)زیاد است.

آن تک درخت را ببین ،قنات خُفتو آنجاست.باید بیایی تا ماهی هایش را نشانت بدهم.

با دیدن اولین بادام ،لب هایم به خنده شکوفا می‌شود.بیا،راهی نمانده .

کوه سرخ با آن سنگ های عجیبش نزدیک ترین کوه به روستاست. آب شرب روستا از همین جا تأمین می شود.

نفس بکش،دوباره و دوباره .نگذار عطر پونه ها از دستت برود.

بیا تا برایت کمی سماق بچینم .خسته ای ؟

روی تخته سنگ بزرگی می‌نشینم.نقاشی های سنگی را نگاه کن. خیلی هم قدیمی نیست.پدرم می‌گوید دایی اش آن ها را کشیده ؛تقریبا 50 سال پیش.

مثل همیشه کفش هایم را بیرون می‌آورم ، به داخل جوی پا می‌گذارم خنکای آب روحم را تازه می‌کند. پروانه های کوچک آبی ،روی گل‌پونه ها می رقصند. 

آن سیاهی را میبینی ؟

غار کوچکی است که چوپانان در آن استراحت می‌کنند.تا لب چشمه پا برهنه داخل جوب می‌ایم.

کفش هایم را دوباره میپوشم و تا تک درخت بید می‌دوم.می خواهی کمی آب بنوشی؟درست زیر پای چوبی درخت یک چشمه قرار دارد.

روبه روی کوه سرخ گندم زار دیگری هست .دوباره پروانه می‌شوم و در میان گندم زار می‌دوم تا کوه خضر.

صخره بزرگی که سوراخ است. نقش یک دست در دیواره‌ی صخره خودنمایی می‌کند.می‌گویند جای دست حضرت خضر است.مردم آنقدر از این سوراخ کوچک رفت و آمد کرده اند که سنگ هایش آینه شده‌اند؛به همان اندازه صاف و صیقلی.

صدای گریه ی دخترم باعث می‌شود با عجله راه رفته را برگردم.

دلتنگ کوهستانم

#به_قلم_خودم 

#کوپان 

#عکس_تولیدی

 نظر دهید »

نیست که نیست

04 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​نه،نیست که نیست.

یک هفته است که در اینترنت به دنبال خودم می‌گردم.با کلید واژه های متفاوت سرچ می‌کنم،ولی فایده ای ندارد.بغض می‌کنم‌یعنی برای هیچ کس مهم نیستم؟

می‌دانی چرا حتی میراث فرهنگی هم مسولیت من را قبول نمی‌کند؟؟

مشکل از من است ؟

سال ها قبل وقتی محور فنجان_بوانات را آسفالت می‌کردند،من بعد از سال ها دوباره رنگ آسمان را دیدم.هی …..روزگاری پر رونق بودم و خستگی هزاران مسافر را تنهایی به دوش کشیدم؛راستی چه شد؟من لحظه ای به خواب رفتم وقتی چشم باز کردم سیاهی مطلق بود.کدامین باد و طوفان این چنین مرا در زیر خاک پنهان کرد؟

چطور به یاد هیچ کس نبودم ؟

وقتی کارگران راه سازی هنگام هموار سازی تپه ها قسمتی از سقف من را خراب کردند؛هیچ اتفاقی،نیفتاد.حتی کسی به خود زحمت نداد که باقی قسمت ها را خاک برادری کند.جاده هم از همان جایی که باید عبور می‌کرد،آسفالت شد.سالهاست این جاده در گوشم می‌خواند اگر اهمیت داشتی نقشه راه را عوض می‌کردند.راست می‌گوید.دنیا دیده است و راه ارتباطی همه شهر‌ها .

ولی دلم از تک تک آدم هایی که بی‌تفاوت از کنارم می‌گذرند،گرفته است.یعنی به اندازه‌ی یک عکس هم از دنیای مجازی و اینترنت سهم ندارم؟

من قسمتی از تاریخ این سرزمین هستم ولی هزاران نفر از وجود من بی اطلاع اند.

جاده می‌گوید در کنار آثار تاریخی تابلوی قهوه‌ای رنگ نصب می‌کنند.

من هم تابلوی قهوه‌ای خودم را می‌خواهم.

توضیح:

در محور فنجان_بوانات هنگام راه سازی یک بنای تاریخی کشف می‌شود که از همان سال تا کنون رها شده است.

نوشته از زبان همین بنای تاریخی است.

تصویر مربوط به کاروان سرای عباسی شهر صفاشهر است.

#به_قلم_خودم 

#بوانات

 نظر دهید »

خانه‌ی پدر

04 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​صدای اذان می‌آید.خودم را مهمان خانه پدر می‌کنم.

آسمان صاف و یک رنگ است بدون لکه ای ابر.گویی سایه ای روی آسمان افتاده و رنگش را پر رنگ تر کرده است.درخت انگور گوشه‌ی حیاط تمام تلاشش را کرده تا قسمت های بیشتری را برای ایجاد سایه پوشش بدهد.گل های نیلوفر آبی و صورتی پا پیچ انگور شده اند و تا قسمتی از مسیر را بالا رفته اند

.هوا گرم است.خانه پدر مثل همیشه شلوغ است.خواهران و برادران همه هستند.بچه ها هم همین طور .

چه کسی پیشنهاد پخت اش رشته داد؟؟

بساط برش رشته بر پا می‌شود.هر کسی کاری انجام می‌دهد.پنجره قدی اتاق نشیمن باز می‌شود.

برای آماده کردن خمیر آرد می‌آورند و آب؛ مقدار زیادی  هم محبت در آن می‌ریزند.کمی هم شادی.خمیر را ورز می‌دهند.خمیر را به تعداد افراد، چانه می‌گیرند. با وردنه چانه ها را صاف می‌کنند و روی آن آرد می‌پاشند. 

خمیر را تا می‌زنند و شروع به برش خمیر می کنند. خمیر ها رشته می‌شوند و رشته های محبت اهل خانه محکم تر می‌شود.

صدای ماشین پدر می‌آید در را باز می‌کنیم. بچه ها پشت وانت سوار‌ می‌شویم و مسیر 10 متری حیاط برایمان سفری خوش و کوتاه می‌شود

.همسایه خانه‌ی پدر مسجدی نو ساز است.صدای اذان می‌آید.

آش صبوری می‌کند تا همه نمازشان را بخوانند.باید حسابی جا افتاده باشد.برای بچه ها آش می‌کشند.جلوی پنجره قدی ،روبه حیاط می‌نشینیم.

 آفتاب با مهارت خودش را از شیشه‌ی ماشین بازتاب می‌کند و بی دعوت وارد خانه می‌شود.

صدای خنده‌ی بچه ها و همهمه بزرگترها در گوشم مانده‌ است.

کمی خانه پدر می‌خواهم و شادی کودکانه!!

#به_قلم_خودم 

#عکس_تولیدی

 نظر دهید »

سنجاقک

04 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​سنجاقک دیده ای؟

امروز صبح که در خلوت به صدای کلاغ های سبز گوش می‌دادم یک سنجاقک دیدم.اول،فکر کردم اشتباه دیده‌ام ‌؛ولی …واقعی بود.

کودک درونم زودتر از من بلند شد تا سنجاقک را بگیرد.

بعد از مدرسه ابتدایی تقریبا 10 قدم با پای کودکی به سمت خانه‌ی خاله می‌روم ؛همان جایی که نزدیک به باغ آلو هاست. آب در جوی ها جریان دارد. درختان بید نصف کوچه را سایه انداخته اند.زیر هر بید ،میان جوی را کمی گود انداخته اند؛تا راحت در آن لباس و ظرف بشویند. خاله با زن همسایه زیر درخت نشسته اند و گرم صحبت هستند.تو فکر کن فقط صحبت می‌کنند،اما درخت بید سالهاست که شاهد درد و دل های زنانه است.

فصل آبیاری باغات رسیده و کوچه از اضافه آب هایی که از سنگچین باغ بیرون ریخته بی نصیب نمانده و گودال متوسطی برای خودش درست کرده است .نوزاد قورباغه ها درون گودال در حال بزرگ شدن هستند.فکر می‌کنی چند تا از آنها قورباغه شوند؟

اگر از دست پرندگان و بچه ها در امان بمانند حداکثر20 تا.

سنجاقک ها بالای همین گودال آب جمع می‌شوند. فکر میکنی هر سال می‌آیند؟

نه فقط سال هایی که تَرسالی است.سنجاقک ها برای ما نماد سال پر آب و برکت هستند مثل کلاغ های سبز که در همین سال ها به روستای ما کوچ می‌کنند.

 

آرام می‌نشینم تا سنجاقک هم آرام بنشیند.ارام دستم را جلو می‌برم و بعد از چند بار شکست موفق به گرفتنش می‌شوم.

آن را جلوی چشمانم می‌گیرم با چشمان درشتش نگاهم می‌کند.بال های شیشه اش را محکم می‌گیرم تا فکر پرواز را از سرش بیرون کند .

انگشتم را جلوی پاهای کوچکش می‌گیرم .قلقلکم می‌شود؛ پاهایش را دور انگشتم قلاب می‌کند.نگاهم را از این حشره ی جذاب می‌گیرم.تقریبا همه موفق به گرفتن سنجاقک شده ایم.

دم سنجاقک بیچاره را با سوزن نخ دار سوراخ می‌کنیم و گره می‌زنیم .وقتی از محکم بودن نخ مطمئن می شویم رهایش می‌کنیم و با نخی که انتهایش در دستانمان است به دنبال سنجاقک ها می‌دویم.

از تمام سنجاقک ها بابت این کار بدمان معذرت می‌خوام

#به_قلم_خودم 

#کوپان

#خاطرات_کودکی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 36
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 40
  • ...
  • 41
  • 42
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس